آخرین خبرها
- پیکر مطهر ۲ شهید گمنام در شهرستان بیجار تشییع و به خاک سپرده شد
- پیکر 2 شهید گمنام در بیجار تشییع میشود
- جایگاه ال پی جی منطقه شهری بیجار دچار انفجار شد
- فرماندر بیجار: از تعطیلی ۲۵ واحد تولیدی ممانعت شد
- اجرای عملیات بیولوژیک اصلاح و احیاء مراتع در140 هکتار از مراتع شهرستان بیجار
- فرمانده انتظامی بیجار خبر داد؛ دستگیری باند سرقت تجهیزات شبکه توزیع برق شهرستان بیجار
- توضیحات علوم پزشکی کردستان درباره مرگ ۲ بیمار بیجاری
- بیش از پنج میلیارد ریال به شبکه درمان بیجار کمک شد
- فرمانده سپاه بیجار خبر داد؛ توزیع ۶۰۰۰ بسته معیشتی با اجرای طرح کرامات در بیجار
- لغو تعطیلی 10 روزه بانک ها در کردستان/ شعب بانکهای استان از چهارشنبه باز هستند
- قرائت کنتور گاز در بیجار غیرحضوری میشود
- دستگیری سارقان خودرو در بیجار
- ۶ مجلس عروسی در بیجار تعطیل شد
- سپاه در بخش چنگ الماس بیجار بیش از ۶ میلیارد ریال هزینه کرد
- بحران کرونا در بیجار موجب تعطیلی 23 صنف متخلف شد
تاریخ انتشار: 29 تیر 1398, 14:59
نصیحت های جالب گنجشک به مرد دمشی
حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
[…]حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به مرد گفت:« در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه چیز را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت:« پندهایت را بگو.» گنجشک گفت:« پند نخست آن است که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، اندوه مخور و ناراحت مباش برای این که درصورتی که آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچگاه زائل نمى شد. ديگر آن که درصورتی که کسى با تو سخن محال و غیر ممکن گفت به آن سخن اصلاً توجه نکن و از آن درگذر.» مرد، وقتی این دو موعظه را شنید، گنجشک را ازاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست. زیرا خود را ازاد و رها مشاهده کرد، خنده اى کرد. مرد گفت:« پند سوم را بگو!» گنجشک گفت:« پند چیست! ؟ اى مرد ساده، ضرر کردى. در شکم من دو گوهر است که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت آزاد شوم. درصورتی که مى دانستى که چه گوهرهایى پیش من است به هیچگاه مرا آزاد نمى کردى.» مرد، از شدت غضب و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و گنجشک را فحش مى داد. یک دفعه رو به گنجشک کرد و گفت:« حال که مرا از آن گوهرها محروم کردى، اقلاً آخرین پندت را بگو.» گنجشک خاطرنشان کرد:« مرد احمق! با تو گفتم که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، ناراحتی نشو، ولی اکنون تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. همچنین گفتم که سخن محال و غیر ممکن را نپذیر ولی تو هم اکنون پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم! ؟ پس تو سزاوار آن دو موعظه نبودى و نصیحت سوم را هم با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»
برچسب ها : گنجشک, مثقال, پرنده, حکایت, نصیحت, گنجشکى, بازار, شهر حکایت
دسته بندی : سرگرمی / شهر حکایت
آدرس لینک کوتاه: http://bijaronline.com/?newsid=1013